آن سه‌شنبه، کمی مانده به سه بعدازظهر

امروز، برای اوّلین‌بار در زندگی‌ام آرزو کردم کاش زمان برمی‌گشت به عقب و من، آن روز، آن سه‌شنبه‌ای که کمی مانده بود به سه بعدازظهر، تصمیم دیگری می‌گرفتم وقتی تو تلفن زدی و خواستی من زنِ تو باشم، تو هم شوهر من. کاش نمی‌خندیدم. می‌گفتم قبول. کاش همان شب، برادرت که تلفن کرد دوباره، می‌گفتمش: بله، فامیل می‌شویم به زودی. کاش هربار که خواهرت ازم می‌پرسید: شما آخرش می‌خواهید چه بکنید؟ هی نمی‌گفتم: ما فقط دوست هستیم! تو عینهو برادر ِ منی. لعنت به من! لعنت.

(نويسنده : استار- وبلاگ : روزانه ترها)