زن با بیقیدی و خنده تکرار کرد که باور دارد سیاهپوستها برای برده بودن خوبند…
چند تا از بچهها بحث را عوض کردند تا نکبتی که در هوا شناور بود فراموش شود.
من اما دلم میخواست بروم و بزنم توی گوشش.
کاری نکردم. همیشه اینجور وقتها کاری نمیکنم.
(نويسنده : آقاي بامدادي- وبلاگ : روزانههاي آقاي بامدادي)